سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفتاب شب

* گاهی جلبک ها غذای یه عدّه ماهی عاشق نما میشن !
* وقتی توی یه شعر کلمه ی " ماهی " رو می بینم ، فی الفور ذهنم روانه ی این بیت از نی نامه میشه که :
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد             هر که بی روزی ست ، روزش دیر شد
* شاید هم این یه نوع ِ دیگه از اشعار آبزی باشه : ( با این تفاوت که بر گرفته از صادق نامه اس ! ) :
بازیچه ی بی چون و چرا هستم من !        مظلوم ترین خَلق خدا هستم من !
 لابد که برای دل دریایی ِ تو              یک جلبک ِ بی ناز و ادا هستم من 
امید است که نقد شما مایه ی آسمانی کردن رباعی هایم باشد ! ،،، بالاخره جهش زمین به هوا هم بَدَک نیست !



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در جمعه 87/9/8ساعت 5:51 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

    چه قدر سیم ارت بی تفاوتی ام رو روی زمین گرم ... بندازم !
    حالا تو هی بگو این نقطه چین ها چیه که میذاری !!!؟؟؟
    همه چیزو که نباید مستقیم گفت ! این طور نیست ؟
    ---------------------------------------
    از این حرفا که بگذریم می رسیم به پاچّه های کنده شده ی رنگاوارنگ استاد فارسی !
    دلم دیگه ازشون زده شده. برام تکراری شدن. دیگه زیر تختم جاشون نیست !
    به منظور خلوت کردن اتاق، اقدام به فروششون کردم.
    هرچند دست دوم ولی به مفت بودنشون می ارزن! (ضمنن: کم برای تصاحبشون عرق نریختم)
    ----------------------------------------
    از این شرّ و ور ها که بگذریم تازه می رسیم به چرت و پرتی که هم اکنون به دستمان رسید و این بنده سمع و نظر شما را به چشیدن آن جذب(!) می نمایم ! (حس آمیزیش کاملن محسوسه.نه ؟ ):
    به نظر شما عجیب نیست که در یک برنامه ی تلویزیونی که اتفاقن مهمان هم دعوت کرده تا برای خلق نطق بنماید ، صدای پارس کردن سگ و قوقولی قوقو خروس بیشتر از صدای خود جناب گِست ( قابل توجّه خانم مولوی = استاد زبان) شنیده بشه ؟!
    یه آدم حسابی نیست بهشون بگه آخه مگه مجبورید که برنامه رو در هوای آزاد ضبط کنید که حالا این جور گندش دربیاد یا حداقلش از قبل محیط اطراف رو یه وارسی می کردید !
    --------------------------------------
    دوس دارم پ ِ.نون ِ این پُست رو به جلیل صفربیگی بسپارم:

    زیبایی تو خواب مرا ریخت به هم       آرامش مرداب مرا ریخت به هم
    زیبـــا تر از آنـی که تـحمّل بـکـنم
           زیباییَت، اعصاب مرا ریخت به هم
    --------------------------------------
    اصلن این حرفا به من و تو چه ؟!
    باید منو ببخشید که یه مشت از اون حرفای ... سر هم کردم و تحویلتون دادم.
     این نظر خودم بود.
    ن م ی  د و ن م   ن ظ ر   ش م ا   چ ی ه ؟؟؟



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در پنج شنبه 87/8/23ساعت 4:26 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

    4تا همشهری توی یه اتاق بیفتن و یه زندگی دانشجویی راه بندازن ، به خصوص اگه قبل از ورود به دانشگاه با هم آشنا شده باشن ... فکرشو بکن ! ... چه شود ؟!!!
    احمد و محمد دوتا از اونان که جلوی ماماناشون ، خر گاف (خر سوتی ) دادم ... می فهمی ؟ خر گاف ! ( به معنی گاف بیگ شده و بزرگ ! خدای نکرده فکر دیگه ای نکنید ! )
    غروب بود و خسته و کوبیده توی اتاق ولو شده بودم ، یکی از دوستان قدیمیم هم که باهام هم خوابگاهی شده بود ، پیشم بود !
    احمد و محمد هم رفته بودن بیرون از اتاق. محمد گوشیش رو گذاشته بود تا شارژ بشه که یه دفه صدای ویبرش منو و دوستم رو به حالت ویبره درآورد!
    بهش گفتم ببین اسم کی افتاده روو گوشیش ؟
    گفت : احمد !
    یه لحظه پردازش گر ذهنم به کار افتاد و آمرانه گفت : بیا یه شوخی هم با احمد خان بکن !
    گوشی محمد رو برداشتم و دکمه ی سبز رو زدم و با صدایی شبیه لات های کوچه بازاری! ، گفتم : بناااااااال
    صدای الوی زنی که پشت خط بود به اندازه ای منو ترسوند که در جا دکمه ی قرمز رو کوبوندم !
    چند ثانیه بعد دوباره گوشی محمد زنگ خورد و فهمیدم مامانشه، دو ریالیم افتاد چه گندی زدم !
    دیگه از فرط خجالت گوشی رو جواب ندادم !
    بعدن که خودش اومد و جریان رو واسش تعریفیدم و اقرار کرد که گوشیش بعضن قاط می زنه !
    امیدوارم که مادر گرام ممد خان در مورد ما فکرای بد بد نکنه !!!
    لابد حالا با خودش میگه که پسرم با کیا هم اتاقی شده !؟ یه مشت هیولای بدتر از خودش !!!


    ------------------------------------------------

    دو سه روز پیش که اومدیم خونه هامون ، رفتم در خونه ی احمد ! وقتی زنگشون رو زدم ، خودش جواب داد : الو سلام ! تویی صادق ؟! ( آخه آیفونشون تصویریه ) من هم که با الو گفتنش دیوونه شده بودم ، با در آوردن یه شکلک تریپ مجرّدی توی چشم آیفونشون ! بهش گفتم که : آره ... خودمم !
    اون هم یه عالمه بهم خندید! وقتی اومد دم در ، ازش پرسیدم: پَ چِت بود پشت آیفون گفتی : الو ؟
    به حساب خودم می خواستم ضایعش کنم با این حرفم !
    که اون هم نامردی نکرد و گفت:وقتی که شکلک در می آوردی مامانم داشت از کنارم رد می شد و تو رو با اون حال خرابت(!) توی مانیتور دید !
    اگه مامان محمد فقط با خودش فکر می کرده که پسرش با چه هیولاهایی هم اتاق شده ولی مامان احمد یه نمونه اش رو از نزدیک با چشمش دید ! اون هم از نوع پخش زنده ! و به احتمال زیاد به این نتیجه رسیده که پسرش با یه مشت هیولای نه بدتر از خودش طرفه !

    پِ.نونون ( به واو و نون آخری که علامت جمع است عنایت ویژه مبذول دارید ! ) :

    * تستای املای کنکور آنچنان به کلمات پیچ و تاب می داد که املای درست فراموشت می شد و باور می کردی که  املای ناجور و نادرست ، همونیه که درسته و جواب سوال ! ( البته از الان اعلام کنم که 3 سوال املای کنکور رو دُرُس جواب دادم ) حالا کلمه ی "توطئه " هم یادآور آن دوران ما شد ! (مرتبط با عنوان مطلب )

    * تیکه کلام که نه  ، گُنده کلامم (!!!) در محیط دانشگاه و خوابگاه و به طور کلّی اهواز :
    در هنگام عصبانیّت لحظه ای و گذرا برای فریز کردن خونم ، زمزمه کنان می گم :
    لعنت خداوند رحیم بر شیطان رجیم باااددد !!!


  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در جمعه 87/8/3ساعت 11:45 صبح توسط صادق
    نظرات دیگران()

    از همان کودکی هایم دوستم داشتی  ... حالا در آخرین لحظه که رفتی ، نماندی تا بار دیگر نگاهت کنم ... با بغض هم نمی توانم درد رفتنت را تحمّل کنم . چرا شکستن بغض مرا تو باید عهده دار می شدی خاله جون ! ؟ مادرانه محبّت می کردی و همیشه برایم عزیز ترین پیر فامیل بودی ... این اواخر شاهد همه چیز بودم و تو را با خاله ی ذهن 6 ساله ام مقایسه می کردم ...
    چرا نماندی تا خودت خوابت را تعبیر کنی ؟
    مگر من برای تو جز پسر خواهر زاده ات نبودم ! ؟
    پس چرا در خواب تو این من بودم که غرق گل های صورتی اتاق بودم و تو در عجب بودی که این چه خوابی بوده ؟! تعجبّت برای چیست ؟
    مگر از همه ی نوه های برادر و خواهرانت من بیشتر مورد توجّه ات نبودم ؟!
    خودت فرزند نداشتی ! امّا برای همه ی ما مادری کردی !!!
    یادت هست وقتی به خانه مان می آمدی ، چند روز چند روز پیشمان می ماندی ؟
    نماز های اوّل وقتت را که یاد می آورم ، دلم برای آن دوران قدیم تر تنگ می شود ...
    همیشه تسبیح به دست برایم دعا می کردی !
    دعایت می کنم  ... با همین اشک ها آمرزشت را از خدا طلب کردم !
    آخرین جمله ای را که از لبانت شنیدم ، ابراز شرمندگی ات بود از همان کسانی که بزرگشان کردی و اکنون در زمان پیری زیر بال و پرت زده اند .
    شرمندگی تو به خاطر این بود که می خواستی لطفت یک طرفه باشد !
    تو مادر دوم من بودی .
    هرگز فراموشت نمی کنم ....
    اشک نوشت :
    تو لایق مادری نبودی ، مادری لایق تو بود !!!



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در چهارشنبه 87/7/17ساعت 6:45 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

    دیشب نمی دونستم به حال گاف های تلویزیونی بخندم یا گریه کنم !!!
    امّا با بررسی های که انجام شد و پس از نشست های مکّرر هیئت اُمنایِ اختیارِ این بنده ( ! ) به این نتیجه رسیدم که در شب عید ، خندیدن اولی تر بوده و منطقی تر !
    شخصیت های کاظم و محمد باقر در سریال « مثل هیچ کس » چرا باید دیالوگ های تکراری داشته باشند ؟ :
    من قبلن خامی کردم و حالا هم مثل سگ ( !!! ) پشیمونم ...
    اول چیزی که به ذهن من اومد این بود که مگه سگ هم از نظر ندامت شاخص بوده و ما خبر نداشتیم !؟ وفاداریش رو شنیده بودم ولی ...
    حالا بر فرض هم که همچین چیزی هست و من اطّلاعاتم قد نمیده و تا حالا به گوشم نخورده  ( که بعید هم نیست ) ولی تا این حد که دو نفر بیان این جمله ی کم رواج رو دقیقن کُپّ هم تکرار کنن یه خوورده ضایعه !
    چرا نویسنده ی دیالوگ ها باید تکّه کلام های وقت ذهن خودش رو این شکلی به مخاطب قالب کنه !؟ راستی چرا آقا عمو که ریش سفید این خوونواده بود و نماد مشورت و خردورزی و حتا داداشی هم گاهی از اون فرمون می گرفت،نیومد جلو و امامت نماز جماعت رو به عهده نگرفت؟! چرا خود داداشی هم اصراری به این موضوع نداشت ؟!
    به شبکه ی تهران که رسیدیم دیدیم عمو پورنگ و امیر محمّد دارن میترکونن و هرچی بچّه مچّه کوچولوئه جَو گیرانه دارن دستی می کوبند و پایی می افشانند ، در این حین در حالی که پخش زنده هم هست دوربین می ره روی یکی از اون کوچولوهای مجلس که دو تا انگشت اشاره ی خودش رو هر کدوم تقریبن به اندازه ی یک بند انگشت کرده توی سوراخ های بینی مبارک ( راست توو راست و چپ توو چپ ! )
    به فیلم روز حسرت هم که می رسیم ، می بینیم که فریده سر قابلمه ی غذایی که داره برا افطار دُرُس میکنه ، گاف های ناجوری می ده ( اون سکانسی رو میگم که مسعود اومده معذرت خواهی و ... ) :
    کاری به این موضوع نداریم که فریده بارداره و روزه نمی گیره ولی این چه طرزشه ؟! نوک ده تا انگشتت رو یکی یکی مزمزه می کنی ، طوری که میکروفون صدابردار پر شده از صداهای ملچ و مولوچ تو ! ( اونم با چه ولعی ! )
    پس توو فکر مسعود بیچاره نیستی که روزه ست و داره التماست می کنه ؟!
    شرح این قصّه ها دراز است و شنوا کوتاه صبر !
    عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت ... ( بقیّش به عهده ی خودتون )
    تبریـکــــــــــــــــــــــ،



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در چهارشنبه 87/7/10ساعت 2:6 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()

       1   2      >
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دوباره، چارانه!
    خاطرات نامبهم
    همین امشب فقط!
    تعادل
    درّه
    [عناوین آرشیوشده]