سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفتاب شب


دو ساعت پیش کنار کارون با کامران قرار داشتم، همون کامران کوچولوی خودمون که توی این پست ازش نوشته بودم.
آخرین باری که دیدمش فک می کنم 8سال پیش بود.امروز صبح که قرار بود ببینمش از بس بهش فک می کردم نتونستم بشینم و خیر سرم دو کلمه درس بخونم. رباعی هم که هی ما رو انگولک می کنه  !
هر وقت موفق شدم که خودمو متقاعد کنم کمی درس بخونم این رباعی های معلّق دست از سرم بر نداشتن !
این هم از دست پخت صبح روز حادثه (که امروز باشه) که برای دوست دوران کودکی ام سرودم:
روزی که برای تو تکان دادم دست
قلبم به سکوت خو نمی کرد و شکست
امروز به چشمان تو زل خواهم زد
انگار هنوز کودکی هامان هست !

* حیف که قرارمون وقتی بود که خورشید توی آسمون اهواز پر نمی زد ! وگرنه خیلی دوس داشتم ببینم هنوز هم وقتی عرق می کنه پشت لبش قطره قطره خیس میشه یا نه !
* از شانس خوب ما هم اتاقی ها رفتن خونه هاشون و اتاق دربست در اختیار خودمه. الان هم با هم اومدیم نشستیم توی کافی نت بغل خوابگاه و داریم این پست رو می زنیم. اتفاقن اون پست قدیمی رو هم که درباره ش نوشتم همین الان خوندش!
* من : دوس دارم این پست رو تو تموم کنی ! یه جمله بگو کامران جان !
کامران : هیچ وقت از دوستان دوران کودکی جدا نشید !



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در پنج شنبه 88/7/30ساعت 10:38 عصر توسط صادق
    نظرات دیگران()


    تقدیم به کسی که وقتی از من "تقدیمی" خواست، بیشتر پیدایش بود ولی حالا که این طرف ها کم تر آفتابی می شود، شاید حتی نبیند که "تقدیمی" اش تقدیم شد ( ولی فقط شاید هاا ، فردا نیای یقّه مون رو بگیری و بگی دیدمش ! ) :

    هـر روز تـو با اشاره های انـگـشـت

    گفتی که بگیــر قلب او را در مشت

    حالا کــه مــیان مـعـرکــــه افـتـادم

    ای عشق! تو خنجری کشیدی از پشت



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در پنج شنبه 88/7/16ساعت 9:53 صبح توسط صادق
    نظرات دیگران()


    چه لذّتی داره وقتی دراز کشیده باشی و یکی دُرُست بالا سرت ایستاده باشه و ملافه ای رو که توی دستشه بالا سرت رها کنه تا آروم آروم فرود بیاد !
    خنکای بادش !
    دست و پا رو یه جوری باز کنی که بشی عینهو یه ضربدر !
    اگر رها کننده ی ملافه، « مادر » باشه قبل از اینکه ملافه به سرت فرود بیاد، این مهر مادریه که بارش می کنه و سرت رو سبز میکنه!
    و امّا تخیّل که لولید، دیگه ول کن نیست :
    چه لذّتی داره وقتی دراز کشیده باشی و یکی دُرُست بالا سرت ایستاده باشه و ملافه ای رو که توی دستشه بالا سرت رها کنه تا آروم آروم فرود بیاد !
    ........................................
    و یک « جمعه نوشت » هم از جلیل صفربیگی :

    ما « منتظر » تو نیستیم، آقا جان!        تنها همه « انتظار » داریم از تو



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در جمعه 88/7/3ساعت 7:48 صبح توسط صادق
    نظرات دیگران()

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دوباره، چارانه!
    خاطرات نامبهم
    همین امشب فقط!
    تعادل
    درّه
    [عناوین آرشیوشده]